محیامحیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

محیا یعنی تمام زندگی

بدون عنوان

یه کمی از محیا بگم هر روز صبح که به سمت محل کار می آییم از دم خونه تا مهد میگه قصه بگو، هر چی قصه هم میگم تکراری ها رو قبول نمیکنه و جدیدشو میخواد. از بس از خودم قصه گفتم دیگه یه پا نویسنده شدم باباش میگه بزار یکی هم من بگم محیا میگه نه مامانی بگه من هم اول صبحی حوصله ندارم میخوام توی آرامش باشم صبح گفتم محیا چرا اینقدر منو اذیت میکنی شبها قصه میگن ، من خسته میشم  گفت ببخشید شیطونه میره توجلدم دیگه قول میدم اذیتت نکنم با همین حرفها که تازه قول داده بود رسیدیم دم مهد ، تا مهد و دید گفت من دوست ندارم برم مهد میدونی چرا ؟چون که تو منو اذیت میکنی و اعصابمو بهم میریزی ، بردمش زمین چمن و از اصغر آقا توپ گرفتیم و دوتایی بازی کردی...
29 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سلام یه مختصری از حال مادرم بگم که داره دوره درمان رو طی میکنه  انشاالله که هر چه زودتر حالشون بهتر بشه و برگرده داران ، انشاالله از محیا بگم که پنج شنبه خواستم برم هفت تیر مانتو بخرم که بابای محیا گفت همکارم میگه امامزاده حسن مانتوهای خوب داره و ما این همه را رو کوبیدیم رفتیم امامزاده حسن و قرار شد محیا با بابا توی ماشین بشینند که من بتونم یه مانتوی خوب انتخاب کنم که یکی دو تا مانتو فروشی رو نگشته بودم که دیدم محیا با کلی اسباب بازی چرت و پرت و بدرد نخور جلوم سبز شد و گفت میخوام با تو بیام باباش هم گفت که هرکاری کردم نتونستم نگهش دارم حتی این اسباب بازیها رو هم براش خریدم که مشغول بشه  که نشد همونجوری با من اومد و هر مانتو...
24 ارديبهشت 1392

به مناسبت روز مادر

سلام با این که اصلا حس وبلاک نویسی نیست ولی بخاطر روز مادر دو سه کلمه ای می نویسم انشاالله به محض اینکه حال مادرم بهتر شد همه خاطرات را می نویسم. ------------------------- سرم را نه ظلم مي تواند خم کند، نه مرگ، نه ترس، سرم فقط براي بوسيدن دست هاي تو خم مي شود مادرم؛ روزت مبارک مادرم   ...
11 ارديبهشت 1392
1